
فریدریش نیچه (۱۸۴۴ - ۱۹۰۰) یکی از بیباکترین و بلندپروازترین متفکران قرن نوزدهم بود. او احساس میکرد ارزشهای حاکم بر جامعهاش سد راه زندگی نیکاند و یک تنه انقلابی به پا کرد تا تقریباً همهچیز را دگرگون سازد. میخواست به آنچه از دید او مقدسات مسلم بود حمله کند و حرفهایی خلاف عادت بزند؛ مثلاً حکم میکرد: دلسوزی شاید همیشه چیز خوبی نباشد یا اینکه تنهایی برای ما خوب است. دوست دارد دل به دریا بزند و مخاطره کند و از اینکه ما را شوکه کند هراسی ندارد. نیچه در خانوادهای عمیقاً مذهبی به دنیا آمد. پدرش، عمویش و پدربزرگش جملگی کشیش بودند. در مدرسه و دانشگاه بیاندازه جدی و وظیفهشناس و در درس یونانی سرآمد بود. آنچنان آموزگارانش را تحت تأثیر قرار داد که در حولوحوش 25 سالگی در دانشگاه کوچک بال منصب استادی در ادبیات یونان و روم باستان را به او دادند. حول و حوش بیست سالگی ایمان مذهبیاش را از کف داد. از جهاتی خصم قسمخوردهی مسیحیت شد. به نظر میرسد تقریباً تکتک جنبههای فرهنگ آلمان آن روز او را از کوره بهدرمیبرد. اگرچه نیچه کمرو بود و اعتماد به نفس نداشت، با تمام وجود میخواست دربارهی زندگی دیگران سخن بگوید و گره از کارهای فروبستهی ایشان در زمينهی ژرفترین نیازهای روحیشان بگشاید. همینکه کارش در دانشگاه رونق گرفت، با برجستهترین چهرهی فرهنگی آلمان، ریشارد واگنرِ آهنگساز، رفیق گرمابه و گلستان شد.
میخواست حیات فکری اروپاییان را دگرگون سازد و نیچه در آتش اندیشههایی به همان پایه سترگ میسوخت. احساس میکرد محدودیتهای احتیاطآميز حیات دانشگاهی دست و پایش را میبندد. در سال ۱۸۷۰، هنگامی که نیچه 26 ساله بود، کشور آلمان که بهتازگی وحدت یافته و باشتاب پا در جادهی صنعتیشدن گذاشته بود درگیر جنگی موفقیتآمیز با فرانسه شد. نیچه در بخش مراقبت از مجروحان جبهه مشغول شد. آلمان، با رهبری استراتژیک بیسمارک، دورانی را آغاز کرد که با اعتمادبهنفس عظیم و غرور جمعی همراه بود.
این قضیه باعث آشفتگی نیچه شد. به نظر میرسید، پیروزیهای کاملاً آشکار مادی و سیاسیِ مردم آلمان تمام بیزاری و ناخرسندی را که نیچه در قبال آدمهای دوروبرش داشت، نقض میکرد. وقتی دست به نقد آدمهایی میزنید که خود را از همه نظر موفق میانگارند، بعید است جوابی دریافت کنید.
در سال ۱۸۷۹، نیچه پس از چند سال تدریس در دانشگاه بال، با مستمری اندکی که دانشگاه میپرداخت بازنشسته شد. تندرستی او ثباتی نداشت. اوقات زیادی را در ایتالیا و سوئیس و اغلب در شهرستانهای کوچک، آرام و تنها سپری میکرد. با واگنر قطع رابطه کرد و مربی و مرجع سابق خویش را علامتی از همان بیماری روحی حادی تلقی کرد که میبایستی درمان شود.
نیچه چندی به ازدواج و تشکیل خانواده فکر کرد، اما در صمیمیترین رابطههایش با زنان خود را در معرض خیانتهای وحشتناک میدید. اشتیاق سوزانش برای دوستیهای آرمانی ناکام ماند، اما هیچگاه چیزی را صرفاً بدین دلیل که دستش به آن نمیرسید، باطل نمیخواند.
او در تمام عمرش، هرچند مجرد ماند، باور داشت که ازدواج میتواند عالی باشد. همچنین با آنکه خود به قدرت و شهرت نرسید باور داشت قدرت و شهرت افتخاراتی عالی و امکاناتی عظیماند. با آنکه پشت سرهم بیمار میشد، تندرستی را نعمتی عظیم و رکن اصلی زندگی خوب میدانست. به رغم آنکه خود را در اتاقهای کوچک حبس میکرد و غرق در مطالعهی کتابهایش میشد، به ارزش زندگی توام با عمل و فعالیت اعتقاد داشت. او بر اهمیت غریزههای سالم و قوی پای میفشرد و آنها را بیاندازه مهمتر از مهارت ویژهی خودش - یعنی کسب علوم دانشگاهی – میدانست.
نیچه که اغلب بیمار و بیپول زندگی میکرد سلسله کتابهایی نگاشت که او را به یکی از چهرههای بنیانگذار جهان اندیشههای مدرن بدل کرد، اما در زمان حیاتش کمتر کسی به افکارش توجه نشان میداد و او از بیتوجهی معاصران به اندیشههایش سخت آزردهخاطر بود، اگر یکی از واژههای محبوبش را به کار گیریم، به نحوی بر این آزردگی چیره میشد. او به جای تسلیم شدن، نیروی خلاقهی باورنکردنی خویش را وقف بسط و تدقیق دیدگاههایی کرد که سالهای سال فقط برای خود او اهمیت داشتند.
در سال ۱۸۸۹ که در تورین زندگی میکرد و از هوای پاییز طلایی آن شهر حظ میبرد و بارها و بارها برای گوش سپردن به اجراهای کارمن ژرژ بیزه به اپرای شهر میرفت یکبار چشمش به اسبی افتاد که صاحباش با تازیانه به جانش افتاده بود. فریادزنان به جانب اسب شتافت که: «میفهمم، میفهمم.» پس از آن از پا افتاد و از حال رفت. او را به اتاقش در مسافرخانه بازگرداندند.
نیچه باقیماندهی عمرش را در چنگال اوهام شدید گذراند. او را به آلمان پس فرستادند تا با خواهرش زندگی کند. نیچه از خواهرش بیزار بود و به او سوءظن داشت. او برادرش را بر مسند یک «غیبدان» نشاند. نیچه ریش سفید بلندی گذاشت و به کردار رومیان باستان ردای سپید گشادی بر تن کرد. خواهر و شوهرخواهر نیچه نوشتههای او را به شیوهای همنوا با ملیتپرستی آلمانی و تجلیل از قدرت نظامی ویراستند و روشنترین نیتها و مقصودهای او را بهصورتی مضحک و مخوف تحریف کردند. نیچه از تمامی گروهها بدش میآمد. همّوغم خویش را یکسره صرف پرورش توانایی و فرزانگی افراد میکرد. نیچه که ذاتالریه داشت بر اثر حملهای قلبی در آخر اوت ۱۹۰۰ از دنیا رفت.
نیچه میکوشید کار محال کند و تمام کارهای زندگیاش را در قالب عبارتی واحد ببرد و از همینرو گفت که میخواهد به «ارزیابی دوبارهی همهی ارزشها» دست بزند.
نیچه در میان کارهایش سلسله درسهایی به ما میدهد، درسهایی دربارهی آنچه به نظر او باید دغدغههای حقیقی ما باشد و آنچه باید برای ما بیشترین اهمیت را داشته باشد.